منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل شش
قسمت چهارم
- اگر به صلاح شما باشه بله.در غیر این صورت نه تنها کمکتون نمی کنم بلکه اجازه نمیدم تا ساعت چهار از شرکت خارج شید و بعد هم یکراست می رسونمتون خونه.( به توچه فضول) خب حالا جواب بدید کجا؟
- مکانش مشخص نیست میخوام کسی رو ببینم.
- احیانا این فردی که میخواید ببینید بر حسب اتفاق مرد نیست؟
- درست حدس زدید
- پس اگر این حدسم درسته بقیشون غلط میشه خب چند سالشه و هدفش از این دیدار چیه؟
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت یک و بیست دقیقه بود تازه فهمیدم که او چه فکری درباره ی من کرده است برای این که او را شرمنده کنم تصمیم گرفتم طوری جواب بدهم که حدسش به یقین تبدیل شود و در آخر به او بگویم که با عمویم قرار دارم و از شرمندگی او به نفع خودم بهره مند شوم. و او را مجبور کنم کمکم کند. برای همین گفتم: چهل و سه سالشه و میخواد در مورد خودش حرف بزنه.
- فکر نمیکنید یه کم سنش برای شما زیاده؟
- من به سن و سال اون کاری ندارم؟
سرش را تکانی داد و گفت: شما میدونید دارید چیکار می کنید؟
- اره می دونم و مطمئنم که کارم درسته
- فکر میکردم دختر باهوش و زرنگی باشید ولی مثل اینکه اشتباه می کردم.
- اتفاقا چون عقلم به کارم میرسه میخام برم و ببینمش
- اخه اون چه کمکی میتونه به شما بکنه؟
- حداقل کمکی که میکنه اینه که از من و مامان حمایت میکنه
- شما اطمینان دارید که ازتون حمایت میکنه؟
- اره اطمینان دارم. اصلا چرا راه دور بریم مگه عموی شما از شما حمایت نمیکنه؟
- عجب قیاسی کردید ها! اولا من یه دختر بیست و یک ساله نیستم ثانیا اون عموی منه یعنی شما متوجه فرقش نمیشید؟
- فرقی نداره... خوب اونم عموی منه
- بله اما خوب از اون عموهایی که نسبت نسبی با ادم ندارن.
درحالیکه سعی کردم خودم را متعجب نشان دهم گفتم: شما دارید چی می گید؟
- هیچی دارم میگم این اقا قصد گمراهی شما رو داره می فهمید یا واضح تر بگم؟
قیافه غمگینی گرفتم و گفتم: شما دارید اشتباه میکنید من واقعا میخوام عموی واقعی خودم رو ببینم یعنی برادر پدرم.
- شما که گفتید اشنا ندارید پس این عمو از کجا پیداش شد؟
- منم تا دوهفته پیش از وجودش بی خبر بودم ولی دیشب موفق شدم ببینمش. ولی مامان نمی خواد که باهم ارتباط داشته باشیم. حالا نمی دونم به چه دلیلی.. ولی من واقعا به عموم علاقه پیدا کردم. اون میتونه به ما کمک کنه و در صورت نیاز از ما حمایت کنه ولی مامانم متوجه نیست و از من میخواد تحویلش نگیرم حالام من تصمیم گرفتم عمو رو ببینم البته باهاش قرار گذاشتم فقط سر مسئله خبر دار شدن مامان موندم خب حالا که فهمیدین قضیه از چه قراره.. بازم نمیخواید بهم کمک کنید؟
- من چطور مطمئن شم که اون عموی واقعی شماست؟
کاری نداره با هتل..... تماس بگیرید و بگید اقایی به نام فریبرز رسام اینجا اتاق داره یا نه؟
بی معطلی شروع به شماره گیری کرد( چه جالب شماررو حفظ بوده جلل خالق) و پس از اطلاع یافتن از صحت گفته هایم بدون اینکه احساس شرمندگی کند گفت: تقصیر خودتون بود که من اینطور برداشت کردم.
- خب حالا کمکم می کنید؟
- بله خیالتون راحت باشه
با نگاهی به ساعتم در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم نقش بسته بود گفتم: خب من دیگه باید برم. با این حال اگر یه بار مسئله ای پیش اومد که شما مجبور بودید با من تماس بگیرید این شماره همراه عمومه و شماره تلفن را به او دادم و ادامه دادم: البته من طبق معمول هر روز ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه خونه ام پس شما تا این ساعت میتونید با این شماره تماس بگیرید.
- امیدوارم مشکلی پیش نیاد که نیاز به تماس باشه.
- منم امیدوارم و درحالیکه بر میخواستم گفتم: از کمکتون ممنون از شرکت خارج شدم و عمو را دیدم که همان اطراف قدم میزند. به طرفش رفتم و از پشت سر به او سلام کردم. به چالاکی به طرفم برگشت و گفت: سلام عزیزم چطوری؟ و دستش را پشت شانه ام گذاشت و گفت: لطفا از این طرف. پس از چند لحظه عمو مقابل ماشینی توقف کرد و درحالیکه در را برایم باز میکرد گفت: بفرمایید روی صندلی جابه جا شدم و گفتم: عمو یه طوری مسیر رو انتخاب کنید که من سر ساعت خونه باشم.
سری تکان داد و گفت: رمینا تو توی اون شرکت چی کاره ای؟
- شما چی فکر میکنید؟
- باید مهندس باشی درست میگم؟؟
- نه من اونجا منشی ام...
- چی؟؟ و در حالیکه با اخم نگاهم میکرد گفت: کار دیگه ای نبوده که منشی شدی؟
- چرا اتفاقا موارد خوبی بهم پیشنهاد شد ولی من به این کار علاقه داشتم. شما چی فکر میکنید تازه من شانس اوردم که اینجا پذیرفتنم.. بااین همه ادم بیکار لیسانس و فوق لیسانس و دکترا دیگه جایی برای دیپلمه ها باقی نمی مونه. اگه من سر کار نمی رفتم دیگه چیزی برای خوردن نداشتیم.
- پس چرا دانشگاه نرفتی؟
- کی میگه نرفتم؟ من دانشجوی ترم پنج رشته مهندسی کامپیوتر بودم ولی وقتی اوضاع بهم ریخت دیگه پولی نداشتم که برم برای ترم جدید ثبت نام کنم.
با دستش که ازاد بود دستم را گرفت و گفت: این حرفا رو که شنیدم متاسف شدم. ولی بهت افتخار میکنم هر کس دیگه ای جای تو بود محال بود خودشو با وضعیت فعلیش تطبیق بده ولی تو به خوبی از پس کارا براومدی. من بهت افتخار میکنم. تو برای سرو سامون دادن به زندگی رزا پا روی علایقت گذاشتی و این از عهده کسی برنمیاد.
- از اینکه درکم کردید خوشحالم
ادامه دارد..........

فصل شش
قسمت پنجم
- تو باید منو ببخشی که ندونسته عصبانی شدم. اخه من....
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: مطمئن باشید اگه کار بهتری گیر اوردم دست از این کار بردارم
- با این وضعی که میگی اگر مهندس ام باشی بازم کاری پیدا نمیکنی پس بهتره عاقلانه فکر کنی و به حرف من گوش بدی
- چه حرفی؟
- اجازه بدید من کمکتون کنم
- مامان رو که میشناسید صدقه از کسی قبول نمیکنه علی الخصوص شما
- کی گفته من قصد دارم به شما صدقه بدم میخوام یه طوری به شما کمک کنم که به رزا برنخوره
- مثل اینکه شما منو به هیچ وجه به حساب نمیارید.
- قرار نشد دیگه اینقدر کم لطفی کنی... اخه عزیز من تو که حرف منو می فهمی درک میکنی که قصد ندارم سرتون منت بذارم ولی رزا نه
- حالا چطوری؟
- ببین من میخوام یه فروشگاه بزرگ دایر کنم با چند تا فروشنده ماهم دلم میخواد تو سرپرست یا مدیر داخلی اونجا باشی . همینکه روزی یه بار سرکشی کنی کافیه.. بقیه روزم میری دانشگاه
- مگه شما قراره به من چقدر حقوق بدید که باهاش هم امرار معاش کنم هم دانشگاه برم
- خوب من به تو هفتصد میدم
- اوه... ضرر میکنی عمو جون برای یه سرکشی روزانه خییلی زیاده.
- تو به ضرر و زیان من کاری نداشته باش.
- باشه من الان تو شرایطی ام که نمی تونم به پیشنهاد پر منفعت شما بی خیال باشم.
- افرین ادم باید موقعیت شناس باشه. میدونی غرور خوبه ولی نه همیشه.. گذشته از اون منو تو عمو و برادر زاده ایم نباید بینمون از این حرفا باشه... درست میگم یا نه؟
- بله درست میفرمایید... حالا بهتره به موضوع اصلی بپردازیم
- ببین رمینا جان من یه دفترچه دارم که خاطرات دوارن جوونیم رو نوشتم...( این دفترچه ها همه جا حلال مشکلاته و خوب موقعی به داد ادم میرسه) البته این موضوع برمیگرده به زمانی که رفته بودم فرانسه و تنها بودم و بالاخره میبایست یه طوری اوقات بی کاری ام رو پر میکردم. برای همین شروع کردم به نوشتن ... نوشتن اون خاطراتی که بخاطرشون ترک شهر و دیار کردم.. میدونی اون دفترچه برای من خیلی با ارزشه تا حالا به هیچ کس ندادم که بخونه. تموم اون چیزایی که میخوای بدونی رو اون جا نوشتم. فقط یه قولی باید بدی
- چه قولی؟؟
- که بعد از خوندن دفترچه دیدت نسبت به من و فرامرزو رزا عوض نشه. چطور بگم اون موقع هرسه تای ما جوون بودیم خیلی جوون.. فرامرز بیست و یک ساله و من و رزا نوزده ساله بودیم. خلاصه هر چی بوده گذشته و تموم شده حالا هم فرقی نمیکنه چه کسی بچگی و نادونی کرده می فهمی چی میگم؟
- منظورتون اینکه که من خودمو قاطی مسائل شما نکنم درسته؟
- افرین منظورم دقیقا همین بود خب؟
- چشم هر چی شما بگید
- پس به قول و قرارمون اعتماد کنم؟
- مطمئن باشید از اعتمادتون پشیمون نمی شید
- امیدوارم
هنگامی که مقابل خانه دفترچه را به دستم داد گفت: شاید رزا دلش نخواد که تو از این مسئله خبردار بشی پس بهتره چیزی از موضوع نفهمه
- منم قصد نداشتم به مامان چیزی بگم به محض اینکه دیدمتون دفتر رو پس میدم... خب به امید دیدار.. خداحافظ
- خداحافظ مواظب خودت باش
پایان فصل شش



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:3 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 144
بازدید کل : 5389
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1